دانیـــــالدانیـــــال11 سالگیت مبارک

دانیــــــال

نشستنت آرزوی مامان

یکی از آرزوهای مامان نشستنت بود عزیزم.. یعنی میتونستی بشینیا ولی زود چهار دست و پا میشدی.. دیروز یه دفعه توی آشپزخونه دیدم یه بسته چاکلز دستته و توام نشستی داری تکونش میدی کلی ذوق کردم.. ظهرم که بابا بزرگی اومدش دنبالمون رفتیم خونه شونو شما تا شب کلی پیشرفت کردی در هر حالتی باشی میخوای سریع بشینی گلم.. متاسفانه دیشب تو خواب گریه میکردی و شیر نمیخوردی و ساعتای 6 صبح بود که تب کردی   دیگه نمیتونم مریضیتو ببینم مامان...  برم که داری گریه میکنی ...
9 بهمن 1392

اولین ها

ئه جانم عسل مامان.. آخ که دلم واسه این روزهات تنگ میشه..  بعد مریضیت خیلی اذیت شدیم هم اینکه غذا نمیخوردی و هم اینکه وابستگیت به من صد برابر شده بود باید فقط کنارت میبودم بدون هیچ کاری... الان چند روزه بهتر شدی خداروشکر .. حالا هم هنرمایی هات.. وقت خواب با بابایی دالی بازی میکنی خودت پتو رو میگیری روی صورتت.. عاشق این کاری... صدای سرفه های بابا رو که یه شب غذا پرید گلوش در میاری و آخر سرفه ها هم میگی خخخخخخخخ... و در طول روز خخخخخخخخخ خخخخخخ میکنی برای ما...  دیشبم مهمونی بودیم که شما از ذوق شروع کردی به دست زدن بقیه هم دست میزدن و شما همراهیشون میکردی من شده بودم این شکلی  نکه هرچی دست میزدم انگار نه انگار.. فقط خیلی و...
7 بهمن 1392
1